امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

امیرمهدی کوچولو

خداجونم دوستت دارم😍

سوگندخانم تولدت مبارک

سوگندخانم اگه به خاطر شما نبود مامانم مثل همیشه ترجیح می دا د     تو خونه بمونه و به مهمونی نره تا ایشالا  وقتی که من بزرگتر شدم      اونوقت تلافی کنه البته فکر نکنین من اذیتش میکنم نه اصلا اینطور     نیست!!!!!!!!     حالا من کارهای دیشبم رو می گم اونوقت شما قضاوت کنید که من   .........     اول که به مجلس عقیقه شما تشریف فرما شدم  انگار نه انگار که     مهمونیه و باید پهلوی مامانم بنشینم همچنان راه می رفتم و گاهگاهی     هم بدو بدو می کردم که ناگهان ( چشمتون شب بد نبینه ) ...
23 آذر 1392

دعای ماه صفر

 در  ماه صفر، به دادن صدقه اهتمام بیشتری شود.     - برای ایمنی از بلاها، دعای زیر هر روز ده مرتبه خوانده شود:     یا شَدیدَ الْقُوی‏ وَیا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ     بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی‏ شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا     مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی‏ کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ     فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَصَلَّی     اللَّهُ عَلی&rlm...
21 آذر 1392

اگه چشم نخورم پسر خوبی شدم

خوب اول باید از خاله های عزیزم و بابا و مامانم معذرت خواهی کنم چون هفته پیش خیلی اذیتشون کردم صبحها که از خواب بیدارار می شدم بهانه گیریهام شروع میشد که ( من مهدکودک نمیرم و نی نی ها نه و لالا دارم و اینو میخوام و اونو نمیخوام و وووو ) خلاصه داخل مهد هم نوبت خاله ها می شد و من لب به غذا نمی زدم و نق می زدم و .... حالا اگه گفتین چرا من بچه بدی شده بودم؟ آخه تقصیر خودم نبود تقصیر این ویروس مزخرف بود که بی اجازه وارد بدنم شده بود و مرا سخت مریض کرده بود و من هم سر بقیه خالی می کردم!!!!!!!! اما خدارو شکر حالا بهتر شدم و دوباره بچه خوبی شدم صبحها بدون نق زدن به مهد میرم و باز...
19 آذر 1392

سرکار گذاشتن فیلمبردار

یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچکس نبود یه شب تصمیم گرفتم بچه خوبی بشم و تو عالم خودم شیر بخورم و تلویزیون تماشا کنم اما نمیدونم این خبرنگارا از کجا متوجه شدن و سریع آماده شدن که از این شاهکار من گزارش مصور تهیه کنن !!!!!!!!       اینجا بود که منم جوگیر شدم  و  خیلی سریع شیشه شیر رو کنار گذاشتم تا باهاشون همکاری کنم.       بعد هم جهت غافلگیری پا به فرار گذاشتم و .........       در پایان هم با یک دکی ( خود عزیزی همیشگی ) به این گزارش ناتمام خاتمه دادم.   ...
11 آذر 1392

بهانه گیری های اخیر من

چند روزیست که صبحها موقع رفتن به مهد بهانه میگیرم همینطور بیخود و بیجهت میگم نمیخوام مهدکودک برم بچه ها دعوا می کنن ، خاله دعوا میکنه ، خاله میزنه درحالیکه مامانم اصلا به حرفام توجهی نمیکنه چون به خوبی خاله ها رو می شناسه و میگه امکان نداره که خاله ها تورو دعوا کنن.       خلاصه  از مهد هم که به خونه میام بیخود و بی جهت نق میزنم چیزی رو که درخواست می کنم سریع باید بهم برسونن والا بداخلاقی ام دوچندان میشه بعضی وقتا نمیذارم لباس راحتیم رو بپوشن و اصرار دارم همون لباس بیرونیم تنم باشه وبا همون لباس بخوابم ، بازی کنم ، چیزی بخورم!!!!!!!!!     ...
10 آذر 1392

قصه با کمی غصه

  مرد در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر   ۵ ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد . مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه   آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد . وقتی کودک   پدرخود را دید، با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان   من کی دوباره رشد می کنند؟ مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین . و ب...
1 آذر 1392
1